روزی روزگاری یکی از بنایان اهل فن روش زندگی کردن را به مردم آموخت و توانست برای اولین بار جایی برای زندگی مردم بسازد و آن را خانه نام نهاد از آن به بعد همین طور این خانه مسائلی برای او پیش آورد که به آنها اشاره می کنیم:
1- در ابتدا بنای مورد نظر ما برای این خانه سقف نساخته بود و باران هی فرت و فرت به صورت او و همسر گرامی اش می خورد تا اینکه شاخه ای آمد و روی خانه را گرفت و او فهمید که باران نمی تواند از اجسام دیگر رد شود ، آن شاخه را کند و روی خانه گذاشت ولی چون دید اینطوری شاخه تنها می ماند برادران او را نیز کند و روی خانه ی خود گذاشت از آن به بعد دیگر باران به سرشان نمی خورد ولی مشکل دیگری به وجود آمده بود .
2- مشکل جدید این بود که شاخه ها خیلی سنگین بود و نمی توانستند آنها را از روی خود بلند کنند در اینجا بود که همسایه ها به کمک آنها شتافتند و شاخه ها را از روی آقا و خانوم بلند کردند بالا ی سرشان نگاه داشتند آقای بنا هم دید که این مرد شاخه ها را چجوری نگه می دارد و از این عمل او الحام گرفت و برای خانه ی خود ستون هایی ساخت و آن شاخه ها را روی آن ستون ها گذاشت ولی باز هم مشکل جدیدی به وجود آمد.
3- به علت نبودن دیوار و محکم نبودن ستون ها ستون ها شکسته شد و برگها دوباره روی سرشان افتد باز هم همسایه ها با کمال وسعت نظر و هس نوعدوستی به سراغ آنها آمدند و او را به همراه خانوم نجات دادند ولی این بار آنقدر زیاد بودند که مانند دیوار دیده می شدند و این باعث شد که اینبار آقای بنا به فکر ساختن دیوار افتاد و بلاخره دیوار ها را نیز ساخت و به همراه خانوم محترم در آنجا به خوبی و خوشی زندگی می کردند اما...
4- یک روز زلزله ای آمد و خانه ی آنها را در هم ریخت و باز هم همسایه ها آمدند و آنها را نجات دادند(چون که به علت نبودن در نمی توانستند از آنجا خارج شوند زیر آوار مانده بودند) ولی اینبار عده ای از همسایه ها کار داشتند و نیامده بودند و جایی به عرض دو نفر خالی ماند و آقای بنا با خود فکر کرد آن مکان برای ورود و خروج خوب است و آنجا را خالی گذاشت ولی هنگامی که می خواست شب شود خرسی که تازه خلق شده بود به خانه ی آنها شبیخون زد و غذا ها را خورد و آنها را ترساند و هنگام خروج زد و خانه را خراب کرد و دوباره برگها روی سر آنها ریخت.همسایه هاصبح روز بعد به کمک آنها شتافتند و اینبار هم آن دونفر نیامده بودند ولی پس از بلند کردن برگها آن دونفر نیز اضافه شدند و جای خالی را پر کردند و اینگونه شد که فکر ساختن در به مخیله ی آقای بنا خطور کرد و او را شادمان ساخت.او در را ساخت ولی ...
5- شهرداری به علت ساختن مسکن روی طرح اوتوبان آنها را از آنجا بیرون کرد و آپارتمانی بسیار کوچک در اختیار آنها نهاد تا زندگی را از سر بگیرند و تمام ابداعات مرد بنا از بین رفت.
ممنانم از اینهمه تحمل غیر قابل وصف شما:میر مشکوک
می توانید برای ابراز همدردی با این آقای بنا نظر هم بدهید
|